قصیده ای در باب "تفنگ های لعنتی را زمین بگذارید." این کتاب فوق العاده جذاب و پرفروش، در شصت ثانیه اتفاق می افتد. مدت زمانی که یک کودک تصمیم می گیرد که قاتل برادر بزرگترش را بکشد یا نه. این چیزی ست که "Will" پانزده ساله در پشت کمربند شلوارش مخفی کرده است. یک اسلحه. "Will" قواعد بازی را خوب می داند. نه اشکی در کار است و نه لو دادنی. تنها راه انتقام است و این دقیقا همان کاری است که "وبل" به سمتش می شتابد. با اسلحه در پشت کمربندش. او سوار آسانسوری می شود. مقصدش طبقه هفتم است. خوب می داند که به دنبال چه کسی می گردد. همانطور که آسانسور در طبقه ششم متوقف می شود، "Buck" وارد آسانسور می شود. "ویل" درمی یابد که "باک" کسی ست که اسلحه را به برادرش داده است. "باک" به پسرک می گوید که خشاب اسلحه را بررسی کند تا از پر بودنش اطمینان حاصل نماید. اینجاست که پسر متوجه می شود که یکی از فشنگ ها سرجایش نیست. و تنها کسی که می توانست اسلحه برادرش را شلیک کند خود برادرش بود. "ویل" اصلا نمی دانست که برادرش از اسلحه استفاده کرده است.
در حال بارگذاری...
لطفا منتظر بمانید